مردی بنام اصغر در جمعی نشسته بود ، ناگهان بادی صدا دار از او خارج شد
و جماعت به او خندیدند ، اصغر بسیار خجالت کشید و از خدا خواست که او را
چون اصحاب کهف به خوابی هزار ساله ببرد و دعایش مستجاب شد و او پس
پس از هزار سال از خواب بیدار شد و چون احساس گرسنگی می کرد به
نانوائی رفت و سکه ای برای خرید نان به نانوا داد .
نانوا نگاهی به سکه انداخت و گفت سکه گران بهائیست
باید مال دوران اصغر
*وزو باشد