سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چ مثل چرت و پرت
در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مىنمود . خردى دنیا در دیدهاش وى را در چشم من بزرگ مىداشت ، و شکم بر او سلطهاى نداشت ، پس آنچه نمىیافت آرزو نمىکرد و آنچه را مىیافت فراوان به کار نمىبرد . بیشتر روزهایش را خاموش مىماند ، و اگر سخن مىگفت گویندگان را از سخن مىماند و تشنگى پرسندگان را فرو مىنشاند . افتاده بود و در دیدهها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمىرفت حجّت نمىآورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمىنمود ، تا عذرش را مىشنود . از درد شکوه نمىنمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مىکرد مىگفت و بدانچه نمىکرد دهان نمىگشود . اگر با او جدال مىکردند خاموشى مىگزید و اگر در گفتار بر او پیروز مىشدند ، در خاموشى مغلوب نمىگردید . بر آنچه مىشنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مىآمد مىنگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]
پیوندها
صفحه اول
پیام رسان
پارسی بلاگ
اوقات شرعی
پست الکترونیک
برچسب ها
طنز دخترانه
داستان کوتاه
طنز
گوناگون
متفرقه
داستان کوتاه
طنز پسرانه
تفاوت دخترها...
دانستنی ها
تست هوش
ویرایش
عناوین یادداشتهای
لبیلبورد...
بیلبورد...
دختر بچه...
ارتباط...
فراز و...
موفقیت در...
از...
صورتحساب
سوال و...
زن جماعت...
عناوین یادداشتها[186]
بایگانی
آرشیو[16]
پاییز 1387[2]
تابستان 1387[2]
بهار 1387[3]
زمستان 1386[2]
پاییز 1386[8]
بهار 1388[4]
تابستان 1388[1]
پاییز 1388[5]
زمستان 1388[6]
ویرایش
پیوند دوستان
بوی سیب
انسان جاری
پرسش مهر 8
اواز قطره
افســـــــــــو
آقاشیر
تکنولوژی...
.: شهر عشق :.
ویرایش
مدیر وبلاگ
چ مثل چرت و پرت
خودم
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 126
بازدید دیروز : 22
کل بازدید : 313438
کل یادداشتها ها : 189
خبر مایه
داستان دختری که خدا از او عکس میگرفت!
الیاس
داستان دختری که خدا از او عکس میگرفت!
به گزارش آخرین نیوز، دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او میایستاد ، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!
باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!
داستان کوتاه
،
نظر()
زن جماعت...
پیام رسان
+
سلام سان بر شما مبارک سال خوبی داشته باشید. یه سری هم به ما بزنید
طراحی پوسته توسط تیم
پارسی بلاگ