یه روز از دانشگاه پردیسان رفتیم به بوستان
من بودم وتعدادی ز دوستان
دو به دو می آمدیم به میدان
انروز استاد ریاضی از ما گرفت امتحان
میرقصیدیم وهلهله،شادی همه خندان
دو استوار از کلانتری 24 مهدیه آگاه شدند ز کار ما ناگهان
یک استوار شده بود در پشت درختی پنهان
ما را دستگیرو زپاسگاه کرد میهمان
دلاوری زترس دیگر نداشت هیچ تاب و توان
انقدر ترسیده بود که خیس کرد او تمام
آمد دید ما را افسر نگهبان
گفت استوارعلت دستگیری اینها راکن بیان
هر چه بود زراست ودروغ آورد بر زبان
ما هم قسم میخوردیم زپیامبر وبه کتابش قرآن
دلاوری میدوید وفرار می کرد زان میان
چشمانش سرخ شده بود اشک ریخت و او بود گریان
مادانشجو یان حسابداری ورودی 84دانشگاه آزاد
خدا دار یم بر یاد طولی نکشید که مارا کردند آزاد