شعر مرد چهارزنه
دوستی داشتم لرستانی یار دیرینه ی دبستانی
دیدمش بعد سالیان دراز همرهش چار زن همه طناز
مات و مبهوت گشتم از حالش که لری آهوان به دنبالش
گفتمش: چهار زن ؟ خدا برکت ! تو چگونه کنی ز جا حرکت
گفت : این کار ماجرا دارد هر یکی حکمتی جدا دارد
اولی را که هست خوشگل و ناز من گرفتم ز خطه ی شیراز
تا که شب ها قرینه ام باشد سر او روی سینه ام باشد
بهر اوقات روزهایم نیز زن گرفتم ز خطه ی تبریز
چون زن ترک، خوش بر و بازوست خانه دار و نظیف و کد بانوست
دست پختش که محشر کبراست بهتر از آن، سلیقه اش غوغاست
ظرف یک سال بسته ام بارم چون زنی هم ز اصفهان دارم
کشد از ماست تار مویی را یادمان داده صرفه جو یی را
درکم و بیش استاد است او متخصص در اقتصاد است
او بس که در اقتصاد پا دارد بی گمان فوق دکترا دارد
زن چارم که ختم آنان است شیری از خطه ی لرستان است
گفتمش با وجود آن سه هلو زن چارم بر ای چیست؟ بگو
گفت گهگاه بنده گشتم اگر عصبانی ز همسران دگر
آن زمان جا ی آن سه تا، بی شک این یکی را کشم به زیر کتک
داستان جذابیت
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت
و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار
او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و
عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند :
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . ‘
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او
اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو
کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم
محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید
هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت
فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت
بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده
بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و
بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . ‘
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت
غضنفر نصف شب میره دزدی صاحب خونه پا میشه میگه کیه؟ غضنفر میگه هیچکی، گربست بع بع … ! مشتری: این کت چنده؟ یه پیرزن خودشو تو آینه نگاه می کنه می گه آینه هم آینه های قدیم! زندگی دو چیز به من آموخت، که امروز روز جهانی “فضولیه” ? سوال که ته دلت مونده ازم بپرس قول میدم جواب بدم ! به غضنفر میگن دوست داری بچه ات پسر باشه یا دختر ؟ میگه فرقی نمیکنه ، سالم باشه ، سگ باشه ! چیه چیزی شده ؟ چرا ساکتی ؟ / دوس داری بنزین بزنی با کارت کی ؟ شنیدم بنزین شده ??? به تازگی ! / بنزینتو تقسیم نکنی با یکی ! میگی که رو کارت بنزینش حساسی ! / روش داری عقاید خیلی شیک و وسواسی ! اونقده اونو میخوای که اگه لیتری ??? بنزین بدم بهت منو نشناسی ! محکوم به اعدام: آخرین آرزوم اینه که پسرم را ببینم. اگه کسی بهت گفت خوشگل, اول یه لبخند ملایم بزن بعد با مشت بزن تو چشمش تا دیگه مسخرت نکنه حیف نون تو صدا و سیما استخدام می شه، بعد از دو هفته اخراجش می کنن! میگن چرا اخراج شدی؟ میگه هیچی بابا وسط اذان پیام بازرگانی پخش کردم! شنیـــدم آدم شــــدی , ناراحــــت شــــدم
قدرت دید خانومها : یه تار مو را روی کت شوهرشون می بینند اما چراغ تیر برق کوچه شون را هنگام رانندگی نمی بینند
فروشنده: ??? هزار تومان
مشتری: وای! اون یکی چنده؟
فروشنده: وای وای!!
.
.
.
.
.
هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی بود
دادستان: اشکال نداره، پسرت کجاست؟
محکوم: من هنوز ازدواج نکرده ام!
.
.
.
.
.
اما بعد تحقیق کردم دیدم شایعه بوده
.
.
.
.
.
.
هنــــوزم فـــــرشـــــتــــــه ای !!
حکایت شیری که عاشق آهو شد !!!! ... شیر نری دلباخته ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیلهی حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دید ماده شیری است.
چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد.
.
.
.
.
.
.
نتیجه اخلاقی:
هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!
و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید
اولی خوشگلی تون
دومی معشوقتون
سومی اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه.
لعنت به این مستراح !!!! ...
شلعنت به مستراحی که برچسب قرمز و آبی شیرش برعکس خورده باشد
لعنت به مستراحی که سوسک ها بدون اطلاع و هماهنگی سرشان را از چاه بیرون بیاورند
لعنت به مستراحی که مرکز کانونی تحدّب کاسه اش روی صورت آدم باشد
لعنت به مستراحی که قبل از نشستن کسی درش را بزند
لعنت به مستراحی که آبش قطع باشد و آفتابه اش خالی
لعنت به مستراحی که صدا را 56 مرتبه اکو کند
لعنت به مستراحی که شیلنگش از هفت جا سوراخ شده باشد
لعنت به مستراحی که سر شیلنگش همیشه توی چاهش افتاده باشد
لعنت به مستراحی که فاصله کاسه اش از دیوار پشتی فقط یک سانت باشد
لعنت به مستراحی که فشار شیر آبش مثل شیر سماور است
لعنت به مستراحی که بدون آن، بنی بشر هیچ چی نیست
تصور کنید حساب بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می گردد و شما فقط تا اخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید چون اخر وقت حساب شما خود به خود خالی می شود.
در این صورت شما چه خواهید کرد ؟
البته سعی می کنید تا اخرین ریال را خرج کنید!
هر یک از ما یک چنین حساب بانکی داریم ؛ حساب بانکی زمان!
هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه واریز و تا پایان شب به پایان می رسد .
هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.
ارزش یک سال را دانش اموزی که مردود شده ، می داند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا اورده ، می داند.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد.
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده .
ارزش یک ثانیه را ان که از تصادفی مرگبار جان به در برده ، می داند.
باور کنیدهر لحظه گنج بزرگی است !
گنجتان را اسان از دست ندهید!
به یاد داشته باشید: زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند!
فراموش نکنید:
دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معما است.
و امروز هدیه است!
چـــــــرا آخــــه چــــــرا ؟! ...
1. چرا تو خونه 40 متری ال سی دی ?2 اینچی میذارن؟
2. چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن ولی سر تقاطع ها به هم رحم نمیکنن؟
3. چرا تو شهروند چشم میدوزن به سبد همدیگه؟
4. چرا از تو ماشین پوست پرتغال می ریزن بیرون؟
5. چرا تو اتوبان وقتی به ماشین جلویی می رسند چراغ میدن؟
6. چرا وقتی می رن شلوار بخرن مغازه های کفش فروشی رو هم نگاه می کنن؟
7. چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟
8. چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پولش؟
9. چرا همه دوست دارن از این کشور برن؟
10. چرا اونهایی که رفتن می خوان برگردن؟
11. چرا روز پدر همه لباس زیر کادو می خرند؟
12. چرا باجناقها هیچوقت از هم خوششون نمیاد؟
13. چرا زنها نمیتونن ماشین پارک کنن؟
14. چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟
15. چرا هر رابطه ای یا باید مخفی باشه یا به ازدواج ختم بشه؟
16. چرا اگه دوستمون ماشین و خونه بخره ما چشمامون در میاد؟
17. چرا سه تار سه تا تار نداره؟
18. چرا اکثر ماشینها تو ایران یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟
19. چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟
20. چرا ترکها نمیتونن با هم فارسی صحبت کنن؟
21. چرا زنها وقتی ابرو بر می دارن روحیشون بهتر میشه؟(چه ربطی داره ابرو با روحیه؟)
22. چرا زنها وقتی رژلب می زنن گردنشون رو به سمت آینه دراز می کنن؟
23. چرا داماد باید برقصه ؟
24. چرا موقع پخش صحبتهای رئیس جمهور زیرنویس تبلیغاتی نمی ذارن؟
25. چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟
26. چرا وقتی یه چیزی خوبه میخایم صاحبش بشیم؟
27. چرا وقتی خانومها به تقاطع می رسن بجای ترمز رو گاز فشار میارن؟
28. چرا قسمت مردانه اتوبوس بزرگتر از قسمت زنانه است؟
29. چرا تو اتوبان دست انداز میذارن؟
30. چرا پشت کامیونها شعر می نویسن ؟
31. چرا سر عقد عروس دفعه سوم میگه بله؟
32. چرا با اینکه همه فضولند از فضولی بدشون میاد؟
33. چرا مردها ترجیح میدن گم شن اما آدرس نپرسن؟
34. چرا با پیتزا دوغ نمیخورن؟
35. چرا زنها سالوادور و فارسی 1 رو از شوهراشون بیشتر میبینند؟
36. چرا انقدر حواست پرت شده که نفهمیدی از شماره 32 بلافاصله پریدم شماره 35؟
37. چرا انقدر ساده ای که الان رفتی دوباره بالا شماره 32 تا 35 رو دیدی؟ چرا به چشماتم شک داری ها ؟! چرا ؟!
38. چرا آخه ؟!!
مراقب حاضر جوابی بچه ها باشید !!!! ...
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
************ ********* ********* ********* **
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، یکى از موهایم سفید مىشود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
************ ********* ********* ******
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه
بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
************ ********* ********* ********* ********
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته
بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش نوشت: هر چند تا مىخواهید
بردارید! خدا مواظب سیبهاست